رمان حب العرب نودهشتیا
نام رمان: حب العرب
نویسنده: اومای کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: عاشقانه، هیجانی، تاریخی، مذهبی
هدف: انسان نباید برای پیش برد هدفهاش دروغ بگه. دروغ اولین پله برای افتادن تو چاه رذالته!
در این رمان میبینید که دروغ چه اتفاقاتی رو در زندگی آدم ایجاد میکنه که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکنی.
ساعات پارت گذاری: نامعلوم.
خلاصه: داستان در مورد دختری به اسم نوراست؛ دختری از تبار عرب که در کشاکش جریانات زندگی از ورطهی نور به ورطهی تاریکی میاوفته.
با نورای ما همراه باشید و ببینید چه اتفاقاتی براش میاوفته؛ آیا نورا میتونه به زندگی عادی برگرده؟ میتونه خودش و از بند گرفتاری ها رها کنه؟ میتونه عشقی پایدار و محکم داشته باشه؟
مقدمه:
اِذا ضَحک اَحسن اَن الحزن کذبه.
همین قدر بگویم ...
وقتی میخندی احساس میکنم "غم" دروغی بیش نیست!
بخشی از رمان:
با سبدی از پرتغال، از در خانه خارج شدم. مادر، پدر و خواهرم توی نخلستون سفره پهن کرده بودن تا اونجا غذا بخوریم. عجب هوای دلپذیری بود؛ مثل روزهای بهاری بود تمیز و پاک!
هوای تازه رو به ریههام کشیدم و به راه افتادم. خانوادم و از دور دیدم و براشون دست تکون دادم. اونها هم همین کار رو کردن. نگاهم به بچههایی افتاد که اون طرفتر بازی میکردن.
نگاهی به سبد پرتغال کردم، دستی به لباس سفید عربیم کشیدم و به سمت بچهها راه افتادم. بچهها تا من و دیدن به سمتم اومدن و دور من میچرخیدن و شعر میخوندن. یکی از بچهها جلو اومد دست بردم تو سبد تا یک پرتغال بهش بدم. وقتی پرتغال و سمتش گرفتم اون پسر بچه سر نداشت، لباسهاش پر خون بود ولی همین طور به سمت من میاومد.
ترسیدم؛ خیلی ترسیدم. به بچههای دیگه نگاه کردم که همشون همین طور بودن و هیچ کدوم سر نداشتن! نگاهم سمت دستم رفت؛ سر پسر بچهای توی دست من بود و از دستم خون میچکید. سر و روی زمین پرت کردم دستم و به لباسم کشیدم تا پاک کنم اما لباسم دیگه سفید نبود؛ یک دست لباس سیاه پوشیده بودم.
مطالعهی رمان حب العرب